نویسنده: کارل گوستاو یونگ
مترجم: فؤاد روحانی




 

مضمون خواب اول، یعنی خواب پیش از خواب کلیسا، برگزاری آیینی است که به وسیله ی آن یک میمون باید دوباره به وجود بیاید. شرح این موضوع به توضیحات مبسوطی احتیاج خواهد داشت، و بنابراین به بیان این نکته اکتفا می کنم که مقصود از «میمون» شخصیت غریزی خواب بیننده است که وی بکلی از آن غفلت کرده و اتکا به عقل صِرف را بر آن ترجیح داده است. در نتیجه ی این غفلت، غریزه ها در صدد انتقام برآمده و بر او مسلّط شده بودند و گاه به صورت حالات ناگهانی خودآگاه، که او تاب مقاومت با آن ها را نداشت، به وی حمله ور می شدند.
معنی «دوباره به وجود آمدن میمون» اعاده ی شخصیّت غریزی در چارچوب سلسله مراتب ذهن خودآگاه است. چنین اعاده ای امکان پذیر نیست مگر آن که در حالت خودآگاه هم تغییرات مهمی پیدا شود. البته مریض از تمایلات ضمیر ناخودآگاهش می ترسید، زیرا تا آن زمان، این تمایلات نامساعدترین چهره ی خود را به او نشان داده بودند. خواب کلیسا، که جایش بعد از این خواب است، کوششی است برای این که مریض بتواند در برابر این ترس به چیزی پناه ببرد و آن یک دین متشکّل است. مضمون خواب سوم، یعنی «تبدیل حیوانات به موجودات بشری»، بوضوح موضوع خواب اول را دنبال می کند و آن تأکید بر این معنی است که منظور از دوباره به وجود آوردن میمون فقط این است که میمون بعداً به صورت موجود بشری درآید. آن گاه مریض موجود تازه ای می شود. به عبارت دیگر، تغییر مهمّی باید در شخصیت مریض حاصل شود. به این معنی که آن تمایلات غریزی، که وی تا آن وقت از آن ها منفک شده بود، باید دوباره جزء مکمّل وجود او شود تا او به انسانی نو مبدل شود.
روح زمان ما آن حقایق کهنه ی مورد اعتقاد و از رواج افتاده ی مرگ آدم کهنه، خلق انسان تازه، تجدید تولد روحانی، و «مرموزات و مهملات» دیگر را فراموش کرده است. مریض من، که متخصص علوم جدید است، وقتی متوجه شد که این گونه افکار تا چه حد بر او تسلط یافته اند بارها دچار وحشت گردید. می ترسید که مبادا عقلش را از دست بدهد و حال آن که انسان دو هزار سال پیش از چنین خواب هایی حسن استقبال می کرد و آن ها را مایه ی امیدواری به تجدید تولّد روحانی و آغاز زندگی نو می دانست. امّا طرز فکر امروزی، محیط مه آلود خرافات و زودباوری قرون وسطا یا دوران باستان را به نظر تحقیر می نگرد و بکلّی فراموش می کند که ما همه ی گذشته ها را، به صورت زنده، در طبقات زیرین آسمان خراشی که عبارت از هوش و عقل است همراه خود داریم. اگر دستگاه روانی انسان از این طبقات زیرین محروم شود، میان زمین و آسمان معلّق خواهد ماند و اگر به حالات عصبی مبتلا شود، جای تعجّب نخواهد بود. تاریخ حقیقی ذهن ما آن نیست که در کتاب های حاوی دانش بشری ضبط شده است، بلکه آن است که در ساختمان روانی هر یک از ما درج شده و همچنان زنده است.
ولی باید تصدیق کنم که فکر تجدید حیات در این خواب ها به شکل هایی ظاهر شده است که انسان امروزی یقیناً از آن وحشت دارد. در حقیقت با درک امروز بسیار مشکل یا حتی غیرممکن است که بتوانیم «تجدید تولد» را با شکلی که در این خواب ها بروز می کند تطبیق دهیم.
اما، پیش از آن که در مقام توضیح معنای نهایی این تبدیل عجیب و نامأنوس برآییم لازم است به خواب دیگری اشاره کنیم که به وضوح جنبه ی مذهبی دارد.
در حالی که خواب کلیسا در اوایل سلسله ی طولانی خواب ها جا دارد، این خواب به قسمت آخر این جریان متعلق است. متن خواب عیناً چنین است:
وارد خانه ای می شوم که حالت آن مخصوصاً حس توقیر ایجاد می کند. نام آن «خانه ی توجّه» است. در قسمت عقب آن، شمع های متعددی دیده می شوند که به شکل خاصی چیده شده اند، مثل چهارتیر که رو به آسمان آماده ی پرتاب باشند. پیرمردی جلوی در خانه ایستاده است. مردم وارد می شوند و ساکت و بی حرکت می مانند تا حالت توجّه به خود بگیرند. پیرمردی که دم در است درباره ی مردمی که به خانه وارد شده اند می گوید: «هر گاه بیرون بروند پاک خواهند بود.» من هم وارد خانه می شوم و موفق می شوم که قوای خود را کاملاً متمرکز کنم. صدایی بلند می شود و این جمله ها را به گوش می رسند: «کاری که می کنی خطرناک است. دین باج نیست که تو مجبور باشی بدهی تا بتوانی از تصویر زن خلاص شوی، چون این تصویری است که نمی توان از آن خلاص شد. وای به حال کسانی که دین را وسیله ی تعویض قرار دهند، یعنی بخواهند آن را به جای جنبه ی دیگر زندگی روح بگذارند. این ها در اشتباهند و ملعون خواهند بود. دین عوض و بدل چیز دیگری نیست بلکه باید به دیگر فعالیت های روح علاوه و مکمل آن ها شود. تو باید دین خود را از تمامیت زندگی خود به وجود بیاوری و فقط آن وقت است که مؤیّد خواهی بود.» موقعی که صدا این جمله ی آخر را با لحنی موزون ادا می کند، آهنگ موسیقی ملایمی از دور شنیده می شود که شامل چند پرده ی هماهنگ نواخته شده روی ارگ است و، تا اندازه ای، آهنگ «دعاوی خطاب به آتش»، از تصنیفات واگنر، را به یاد من می آورد. وقتی که خانه را ترک می کنم منظره ی کوه شعله وری پیش چشمم پیدا می شود و این احساس به من دست می دهد که «آتشی که نتوان آن را خاموش کرد آتش مقدسی است».
این خواب اثر عمیقی در ذهن مریض گذاشت. برای او این تجربه ای با ابهّت و پرمعنی و یکی از پیشامدهایی بود که موجب تغییری عمیق در روش و نظر او به زندگی و بشریّت گردید.
بآسانی می توان دید که این خواب موازی با خواب کلیسا است با این تفاوت که این بار کلیسا به صورت خانه ی با ابهّت و محل توجّه باطنی درمی آید.
هیچ اثری از آیین و رسوم دینی و تشریفات معمول کاتولیکی دیده نمی شود، به استثنای شمع های روشن که به شکل های رمزی چیده شده اند، و این شاید ناشی از رسوم کاتولیک باشد(1). شمع ها چهار هرم یا تیغه ی نوک تیز را به تشکیل می دهند که شاید مقدمه ای برای رؤیت نهایی کوه شعله ور از چهار جنبه باشد. حقیقت این است که عدد چهار مرتباً در خواب های این مریض، با نقش بسیار مهمی پیدا می شود. آتش مقدسی که در بالا به آن اشاره شد. به طوری که خود خواب بیننده اظهار کرد، نمایشنامه ی «سنت ژان» (2) نوشته ی برناردشاو را به خاطر می آورد. از طرف دیگر، «آتش خاموش نشدنی» یکی از صفات معروف الوهیت است، و این نه تنها در «عهد عتیق» آمده است، بلکه در یکی از متن های غیررسمی هم ضمن موعظه های اوریژن (3) به عنوان کنایه از مسیح ذکر شده است. با این عبارت که «نجات دهنده گفت: هر کس نزدیک من باشد نزدیک آتش است و هر کس از من دور بماند از ملکوت دور است.» از زمان هراکلیت (4) زندگی به استعاره «آتش همیشه زنده» خوانده شده است؛ و از آن جا که مسیح درباره ی خود گفته است که من «زندگی» هستم، معنی متن غیررسمی مزبور واضح می شود. رمز آتش، که کنایه از زندگی است، با خواب مطابقت می کند، زیرا تأکید می نماید که تمامیت «زندگی» تنها منبع حقیقی دین است. بنابراین، آن چهار تیغه ی آتش تقریباً کار شمایل مقدس را می کنند، به این معنی که به حضور الوهیت یا یک جوهر مشابه یا معادل آن اشاره می نماید. در مکتب گنوسی باربلو (5) موجود اوتوژنس (6)، یعنی خود پیدا شده یا قدیم، محاط به چهار نور است. این تصویر عجیب منطبق با تصویر «مونوژنس» (7)، یعنی مولود یکّه و تنهای عرفان گنوسی قبطی ها است که در «مجموعه ی بروسیانوس (8)» یافت می شود. در این مأخذ آخری هم مولود یکّه و تنها با رمز تربیع وصف می شود.
به طوری که قبلاً هم گفتم، عدد چهار در این خواب ها نقش مهمی دارد و همیشه موضوع «تتراکتیس» (9) فیثاغورث را به خاطر می آورد(10).
موضوع چهارگانگی یا تربیع تاریخ درازی دارد. تربیع نه فقط در علم شمایل شناسی مسیحی و تخیلات عرفانی بروز می کند(11)، بلکه شاید در فلسفه ی گنوسی حتی نقش مهم تری ایفا می نماید و از قرون وسطا عبور و به قرن هجدهم سرایت می کند.(12)
در خواب مورد بحث مهم ترین اظهار وجودی که ضمیر ناخودآگاه در مورد آیین دینی می کند مربوط به همین اصل چهارگانگی است. خواب بیننده تنها وارد خانه توجّه می شود و حال آن که در خواب کلیسا یک دوست همراه او بود. این جا به پیرمردی برمی خورد که در یکی از خواب های قبلی به صورت مرشد و حکیم بر او ظاهر شده و به نقطه ی مخصوصی از زمین اشاره کرده بود که خواب بیننده به آن نقطه تعلق دارد. پیرمرد توضیح می دهد که آیین مذهبی وسیله ی تطهیر است. از آنچه خواب بیننده یادداشت کرده است درست معلوم نمی شود که منظور چه نوع تطهیر است و از چه چیز بایستی پاک شد. تنها آیینی که در خواب ظاهر می شود حاکی از توجه یا مراقبت است که به حالت جذبه و شنیدن «صدا» منجر می شود.
در این سلسله خواب های مریض این صدا غالباً شنیده می شود. همیشه یک عبارت قاطع یا حکمی را ادا می کند که، خواه به علت معقول بودن یا حقیقت داشتن مضمون آن و خواه به علت اشارات عمیق فلسفی، جلب توجه می کند. غالباً این اظهار و اعلام دقیق در آخر خواب پیدا می شود و به طور کلی به اندازه ای روشن و قانع کننده است که خواب بیننده نمی تواند هیچ جوابی به آن بدهد. در واقع، این اظهار صورت یک حقیقت انکارناپذیر را دارد، به طوری که نمی توان جز این تصور کرد که مضمون آن نتیجه ی نهایی و منطقی یک تفکر طولانی ناخودآگاه است که ضمن آن همه ی جنبه های موضوع با دقت سنجیده شده است. بیشتر اوقات این صدا از کسی می آید که گفتارش لازم الاجرا است، مثل یک فرمانده نظامی یا ناخدای کشتی یا پزشک سالخورده. بعضی وقت ها، مثل همین مورد، فقط یک صدا شنیده می شود که معلوم نیست از کجا می آید. این نکته ی جالبی بود که چگونه یک فرد متخصص علوم و اهل شک و تردید می توانست این صدا را بپذیرد. غالباً مضمون آن به هیچ وجه با میل او منطبق نبود، اما با این حال آن را بی چون و چرا و حتی با فروتنی می پذیرفت. بدین ترتیب، ضمن صدها خوابی که بدقت یادداشت شده اند، این صدا به صورت نماینده ی مهم و بلکه آمر ضمیر ناخودآگاه خودنمایی می کند. وضع این مریض به هیچ وجه تنها موردی نیست که مشاهده کرده ام، بلکه موارد دیگر نظیر آن هم بوده است که پدیده ی صدا طی خواب ها و سایر حالات مخصوص روحی ظاهر شده است. بنابراین باید تصدیق کنم که ناخودآگاه می تواند گاه به گاه ذکاوت قاطعیتی از خود بروز دهد که هوش خودآگاه از آن عاجز است. تردیدی نیست که ما با یک پدیده ی مذهبی اساسی مواجهیم، و در این جا پدیده ی مزبور در وضعی رخ می دهد که در آن استعدادهای فکری خودآگاه مریض قادر به برانگیختن پدیده های مذهبی نیستند. من در موارد متعددی لازم دیده ام که نظریاتی شبیه به این مورد اظهار کنم و باید اقرار کنم که درباره ی این واقعیات، جز آنچه در بالا بیان شده، هیچ توضیحی نمی توانم بدهم. غالباً به من ایراد گرفته اند که افکاری که با صدا بیان می شوند چیزی جز افکار خود شخص نیستند. شاید این طور باشد، اما من شخصاً هیچ فکری را فکر خودم تلقی نمی کنم مگر این که «خودم» آن را اندیشیده باشم. چنان که مثلاً نمی گویم این پول مال من است مگر این که آن را به روشی خودآگاه و مشروع پیدا یا کسب کرده باشم. اگر کسی پولی به من هدیه بدهد، من در مقام سپاسگزاری از هدیه دهنده نمی گویم: «متشکرم که پول مرا دادید.» هر چند بعدها که شخص ثالثی مخاطب من باشد می توانم بگویم: «این پول مال من است.» مسئله ی صدا هم از همین قرار است. این صدا بعضی از مضامین فکری را به دست من می دهد. درست مثل این که یک دوست افکار خود را به من تلقین کند. حال اگر من گفته های او را به عنوان افکار خودم وانمود کنم این کار نه صحیح است نه شایسته، بلکه سرقت است.
به این جهت است که من فرق می گذارم بین آنچه به روش کوشش خودآگاه شخص خود تولید یا کسب کرده باشم و آنچه بوضوح و بی هیچ امکان اشتباه از ضمیر ناخودآگاه من ناشی باشد. البته ممکن است در جواب گفته شود این که، اسمش را ناخودآگاه می گذارند، فقط جزئی است از ذهن خود من، و بنابراین فرق گذاشتن مورد بحث زاید است. اما مطلب درست همین جا است که من به هیچ وجه مطمئن نیستم که این ناخودآگاه فقط ذهن «خود من» باشد، زیرا مفهوم اصطلاح «ناخودآگاه» این است که حتی من از آن بی خبر باشم.
در واقع، مفهوم ناخودآگاه فقط یک فرضیه ی عملی به منظور کمک به تحقیق است. حقیقت این است که من به کلی از آن بی خبرم و به عبارت دیگر منشأ صدا مطلقاً برای من مجهول است. نه تنها من این پدیده را بنا به اراده ی خود نمی توانم به وجود بیاورم، بلکه مضمون پیام آن را هم نمی توانم پیش بینی کنم. در چنین وضعی، به هیچ وجه جایز نخواهد بود که من عاملی را که صدا از آن ناشی می می شود ناخودآگاه خود یا ذهن خود بخوانم. لااقل این نمی تواند نظریه ی دقیقی باشد. این که شما صدا را در خواب خود می شنوید هیچ چیز را ثابت نمی کند. شما در خیابان هم صداهایی می شنوید، اما این ها را پیش خود صدای ناشی از خودتان تلقی نمی کنید.
تنها به یک شرط می توانید حقّاً صدا را صدای خود بدانید و آن این است که شخصیت خودآگاهتان را جزئی از یک کل بدانید یا آن را دایره ی کوچک تری فرض کنید که در داخل دایره ی بزرگ تری قرار دارد. اگر یک کارمند جزء بانک، که دوستش را در شهر گردش می دهد، هر گاه جلوی عمارتی که در آن کار می کند برسد بگوید: «این بانک من است»، این مبالغه همین حال را خواهد داشت.
می توانیم فرض کنیم که شخصیت انسان از دو قسمت تشکیل می شود: اول قسمت خودآگاه و آنچه در آن وجود دارد، و بعد یک منطقه ی دوردست روحیه ی ناخودآگاه که وسعتش نامحدود است. شخصیت خودآگاه را می توان کمابیش به طرز روشنی توصیف و تحدید نمود. اما در مورد مجموع شخصیت انسان مجبوریم تصدیق کنیم که توصیف و تعریف کامل آن غیرممکن است. به عبارت دیگر، خواه ناخواه متوجه می شویم که عنصری نامحدود و نامتناهی وجود دارد که به هر شخصیتی افزوده می شود. شخصیت مزبور عبارت از آن قسمت خودآگاه است که می توان آن را تحت معاینه قرار داد؛ اما بعضی از عوامل، که ناچاریم وجودشان را تصدیق کنیم تا بتوانیم بعضی از حقایق مشهود را توضیح دهیم، از دایره ی شمول آن خارجند، و همین عوامل ناشناس هستند که ما عنوان قسمت ناخودآگاه شخصیت را به آن ها اطلاق می کنیم.
این عوامل ناخودآگاه چه عواملی هستند؟ درباره ی آن ها هیچ نمی دانیم، زیرا فقط به وسیله ی آثارشان به آن ها واقف می شویم. فرض می کنیم که این ها یک ماهیّت روانی شبیه به محتویات خودآگاه دارند، اما در این باب هیچ اطمینان نداریم. اگر این تشبیه را قبول کنیم چاره ای نداریم جز این که جلوتر برویم. همان طور که محتویات روحیه ی ما فقط تا این حد خودآگاه و قابل ادراک هستند که وابسته به عالم «من» باشند، پدیده ی صدا هم، که شخصیت متمایزی دارد، ممکن است احیاناً ناشی از مرکزی باشد که با «من» خودآگاه یکی نیست. این نتیجه گیری فقط در صورتی مجاز است که ما من را فرع یا جزء لاینفک یک خود فوق آن تلقی کنیم که مرکز یک شخصیت روانی جامع و نامحدود و وصف ناپذیر باشد.
من موشکافی های فلسفی را که موجب پیچیدگی هایی می شوند و ذهن مرا به خود مشغول می کنند دوست نمی دارم. شاید همین استدلال من هم به نظر پیچیده و غامض بیاید، اما لااقل نماینده ی کوشش صمیمانه ای است به این منظور که شاید بتوانیم مشهودات خود را تحت قاعده ای درآوریم. به بیان ساده تر چون ما همه چیز را نمی دانیم، تقریباً هر تجربه و هر محسوس و موضوعی شامل یک جزء نامعلوم است. بنابراین، وقتی که از کلیّت تجربه ای معیّن صحبت می کنیم، کلمه ی «کلیّت» فقط به قسمت خودآگاه آن تجربه عطف می کند. پس چون نمی توانیم تجربه ی خود را شامل تمام موضوع بدانیم، واضح است که کلیّت مطلق آن اجباراً بایستی شامل آن قسمتی که به تجربه درنیامده است هم باشد. این استدلال، به طوری که قبلاً هم گفته ام، در مورد همه ی تجربیات بشری صادق است، مخصوصاً در مورد شناخت روحیه، که تمامیت مطلق آن شامل منطقه ای وسیع تر از خودآگاه می شود. به عبارت دیگر، شناخت روحیه استثنایی بر این قاعده کلی نیست که درک ماهیّت عالم فقط تا آن حد برای ما امکان دارد که وضع و کیفیت ساختمان روانی ما اجازه دهد.
تجربه های من در روان شناسی بارها نشان داده اند که بعضی از مضامین از یک روحیه ی کامل تر از خودآگاه ناشی می شوند. غالباً این ها از استعداد تجزیه و تحلیل یا وقوف به نفس یا علمی حکایت می کنند که منشأ آن نمی تواند جزء خودآگاه روحیه باشد. اصطلاحی داریم که به خوبی مفهوم این پدیده ها را می رساند، و آن کلمه ی «انتویسیون» (13) است به معنای «کشف و شهود». بیشتر مردم وقتی که این کلمه را به زبان می رانند رضایت خاطری به آن ها دست می دهد، گویی مسئله ی غامضی را حل کرده اند، اما هیچ وقت به این نکته توجه نمی کنند که کشف و شهود را نمی توان بنابر میل و اراده تولید کرد، بلکه، برعکس، کشف و شهود است که به سراغ شما می آید؛ فکری به شما دست می دهد که خود به خود به وجود آمده است؛ و شما نمی توانید در آن تصرف کنید مگر آن که با سرعت و زرنگی تمام روی آن دست بگذارید.
بنابراین در مقام تعریف صدایی که در خواب خانه ی مقدس شنیده می شود چنین می گویم که این جلوه ای است از یک شخصیت کامل تر که «من خودآگاه» خواب بیننده فقط جزئی از آن است، و به عقیده ی من درست به همین علت است که صدا روشن بینی و درایتی بالاتر از آنچه در ذهن خودآگاه شخص وجود دارد از خود نشان می دهد، و همین برتری است که به صدا آن حالت اعتبار و قاطعیت انکارناپذیرش را می دهد.
پیام صدا متضمّن انتقاد عجیبی از حالت و روش خواب بیننده است. او ضمن خواب کلیسا سعی کرده بود که دو وجهه ی مختلف زندگی را به وسیله ی مصالحه ای مبتذل با یکدیگر سازش دهد. البتّه به یاد داریم که زن ناشناس، یعنی «آنیما»، موافق نبود و صحنه را ترک کرد. در این خواب صدا ظاهراً جای آنیما را می گیرد، اما دیگر به یک اعتراض ساده ی احساساتی اکتفا نمی کند، بلکه با بیانی استادانه فرقی بین دو نوع دین قایل می شود. طبق اخطار صدا معلوم می شود که خواب بیننده متمایل است به این که دین را بدل و عوض «تصویر زن» (عین متن خواب) قرار دهد. «زن» همان آنیما است و چیزی که این تعبیر را تأیید می کند عبارت بعدی است که ضمن آن به این مطلب اشاره می شود که دین را نباید عوض و بدل «وجهه ی دیگر زندگی روح» قرار داد. این «وجهه ی دیگر»، به طوری که در بالا توضیح داده ام، همان آنیما است، یعنی نماینده ی اقلیت مؤنثی است که زیر آستانه ی خودآگاه یعنی در ضمیر ناخودآگاه پنهان است. بنابراین می توانیم انتقاد را به این عبارت درآوریم: «تو برای فرار از ناخودآگاهت به دین متوسل می شوی و آن را به منزله ی بدل قسمتی از زندگی روح خود تلقی می کنی و حال آن که دین ثمر و نقطه ی روح تمامیت زندگی یعنی زندگی ذووجهین است.»
اگر این خواب را بدقت با خواب های دیگر همین سلسله مقایسه کنیم، بی هیچ امکان اشتباه متوجه می شویم که معنی «وجهه ی دیگر» چه چیز است. مریض همیشه می خواسته است از «احتیاجات عاطفی» خود بگریزد. در واقع می ترسیده است از این که این احتیاجات گرفتاری هایی را برای او ایجاد کنند، از قبیل ازدواج و مسئولیت های دیگر مانند عشق و فداکاری و وفاداری و اعتماد و تکلیف های احساساتی، و خلاصه اسارت در دست نیازمندی های روح. این ها با علم یا اشتغال به حرفه ی دانشگاهی هیچ ارتباطی نداشتند و بعلاوه، او کلمه ی «روح» را اصطلاحی ناشایسته و موهن به عقل تلقی می کرد و به هیچ وجه نمی خواست خود را با آن آشنا کند.
«راز» آنیما عبارت از اشاره ی مرموز است به دین و این برای مریض من معمای بزرگی بود، زیرا البته از دین هیچ نمی دانست جز این که آن را تعلّق به یکی از فرقه های دین مسیح تلقی می کرد. همچنین می دانست که دین ممکن است جانشین بعضی از تکالیف احساساتی ناراحت کننده شود که شاید بتوان با رفتن به کلیسا خود را از قید آن ها آزاد کرد. نگرانی های خواب بیننده ی ما به طرزی روشن تعصبات زمان ما را منعکس می کند. اما، از طرف دیگر، صدا به عقاید جاری وقعی نمی گذارد و بی پروا با معتقدات روز مخالفت می ورزد، بدین معنی که دین را به جد می گیرد و برای آن برترین مقام را در زندگی یعنی زندگی «ذووجهین» قایل می شود، و بدین ترتیب تعصبات عقلی و استدلالی مورد علاقه ی خواب بیننده را متزلزل می کند. این خواب به اندازه ای مریض مرا دچار هیجان کرد که بیشتر اوقات می ترسید دیوانه شود، و ما که با استدلالیان امروز و دیروز آشنا هستیم بآسانی می توانیم وضع او را درک و نسبت به او احساس همدردی کنیم.
مگر ممکن است انسان «تصویر زن» یا، به عبارت دیگر، ضمیر ناخودآگاه را به جد بگیرد؟ این فکر عجب لطمه ای به خوش فهمی و «روشنفکری» وارد می آورد!
من وقتی به معالجه ی شخص مریض پرداختم که اولین سلسله ی خواب هایش را، که مشتمل بر بیش از سیصد و پنجاه مورد بود، یادداشت کرده بود. در آن موقع مریض به عکس العمل شدیدی در برابر حالات باطنی خود دچار بود و ترجیح می داد که دیگر فکر سر درآوردن از ماجرای احوال خود را هم نکند. خوشبختانه، او به معنی اصلی کلمه ی دین در زبان لاتینی دیندار بود، یعنی به حالاتی که به او دست می داد توجه جدی می کرد و به تجربه ی خودش هم آن اندازه ایمان و اعتقاد داشت که بتواند استقامت به خرج دهد و تجربه را دنبال کند. از این گذشته، «حسن» دیگر وضع او هم این بود که بیماری عصبی داشت، به طوری که هر دفعه که در صدد ترک تجربه ی خود و غفلت از صدا برمی آمد بیماری عصبی بی درنگ بازمی گشت. به این ترتیب او واقعاً نمی توانست «آتش خود را خاموش کند» و بالاخره مجبور شد صفت قدسی و نورانی تجربه ی خود را، که از آن سر درنمی آورد، تصدیق کند و ناچار قبول کرد که آتش خاموش نشدنی آتش «مقدس» است. این شرط حتمی و ضروری شفا یافتن او بود.
شاید بتوانیم این مورد را استثنایی تلقی کنیم، زیرا شخصیت هایی که تقریباً کامل باشند استثنایی هستند. راست است که اکثر مردمان دانشمند شخصیت ناقص دارند و مقدار زیادی بدل به جای اصل به کار می برند، ولی برای این شخص نقص شخصیت حکم ابتلا به مرض عصبی را داشت و این حالت در تعداد زیادی مردم دیگر هم وجود دارد.
چیزی که عادتاً و در اصطلاح جاری «دین» خوانده می شود بدلی است و آن قدر رواج دارد که من جداً از خود می پرسم که آیا این نوع «دین»، که من ترجیح می دهم آن را «مذهب» بخوانم، در جامعه ی بشری عمل مهمی را انجام نمی دهد؟ بدیهی است که عمل این بدل آن است که جای تجربه ی اصلی و بلافاصله را بگیرد، و این کار را با توسل به رمزهای مناسبی که جزو یک رشته اعتقادات و مناسک دینی متشکل شده اند صورت می دهد. کلیسای کاتولیک با تمام قدرت مطلق خود این رمزها را حفظ می کند، و کلیسای پروتستان هم (اگر بتوانیم این اصطلاح را به کار بریم) با اصرار درباره ی ایمان به پیام انجیلی همین کار را می کند. مادام که نفوذ این دو اصل برقرار بماند، افراد در برابر برخورد مستقیم با حالت دینی به طرز مؤثری حفظ و حمایت می شوند(14). حتی اگر یک چنین حالت و برخورد مستقیم و بلافاصله برای آن ها پیش بیاید، می توانند به کلسیا رجوع کنند، زیرا کلیسا بهتر می داند که آیا این حالت از جانب خدا آمده است یا از جانب شیطان، یعنی آیا باید آن را قبول یا رد نمود؟
من ضمن تجربه ی حرفه ای خود به بسیاری از افراد برخورده ام که با یک چنین تجربه ی مستقیم رو به رو شده بودند، ولی نمی خواستند یا نمی توانستند خود را تسلیم یک تشخیص کلیسایی کنند. من در حالات بحرانی آن ها، یعنی کشمکش های شدیدشان و ترسشان از دیوانه شدن و پریشانی ها و ناامیدی ها و افسردگی هایشان، که غالباً وحشتناک و در عین حال عجیب بود، با آن ها همراهی کرده ام و به همین علت کاملاً متقاعد شده ام که اعتقادات و مناسک دینی لااقل از لحاظ روش «بهداشت روانی» اهمیت خارق العاده ای دارند. اگر مریضی که در چنین وضعی قرار دارد فرد کاتولیک عامل به تکالیف دینی باشد، بدون استثنا به او توصیه می کنم که آیین اقرار به گناه و تبرک نان و شراب را رعایت کند تا خود را از برخورد با یک تجربه ی مستقیم، که ممکن است برای او طاقت فرسا باشد، حفظ کند. این کار در مورد پروتستان ها آن قدر آسان نیست، زیرا آیین و مناسک دینی برای آن ها به اندازه ای بی رنگ و ضعیف شده اند که قسمت اعظم اثر خود را از دست داده اند. بعلاوه، به طور کلی اقرار به معاصی منسوخ شده است و کشیش های پروتستان در اکراهی که عامه از برخورد با مسائل روان شناسی دارند و همچنین در جهل عامه به روان شناسی شریکند. در کلیسای کاتولیک کسی که «رهبر وجدان» خوانده می شود، غالباً مهارت و بصیرت روان شناسی بیشتری دارد. بعلاوه، نویسندگان پروتستان در دانشکده های علوم الهی تحصیل می کنند و آنجا روش علمی به آن ها تعلیم می شود که درست به علت جنبه ی انتقادی که دارد سادگی ایمانشان را از بین می برد، حال آن که در کلیسای کاتولیک تعلیمی که به کشیش داده می شود، با تأکید مخصوص درباره ی سنت تاریخی، نفوذ و قدرت تشکیلات کلیسا را تقویت می کند.
من پزشک البته می توانم به روشی آسان، که نام آن را روش «علمی» گذاشته اند، متوسل و مدعی شوم که محتویات یک مرض عصبی چیزی جز سرخوردگی های جنسی دوران طفولیت یا اراده ی کسب قدرت نیست. این روش، یعنی کوچک گرفتن محتویات روانی، ممکن است تا اندازه ای این نتیجه را داشته باشد که بعضی از بیماران را از مخاطرات تجربه ای مستقیم حفظ کند، اما می دانم که این نظریه تماماً درست نیست، به این معنی که بعضی از جنبه های روحیه ی مریض را به حساب نمی آورد و نمی توانم به مریض هایم چیزی بگویم که خود به آن معتقد نباشم.
شاید کسی به من بگوید: «اما اگر شما به یک مریض، که کاتولیک عامل به تکالیف دینی است، توصیه کنید که برود و اقرار به گناه کند این جا هم چیزی گفته اید که به آن معتقد نیستید، چون خودتان پروتستان هستید.»
برای آن که به این سؤال انتقادآمیز جواب بدهم، باید بدواً اظهار کنم که من تا سر حد امکان هیچ گاه ایمان شخصی خود را به دیگران تبلیغ نمی کنم. البته اگر در این باب از من سؤال کنند، مسلماً اعتقادات خود را انکار نخواهم کرد، ولی این اعتقادات هم از حدود آنچه شخصاً به آن علم دارم تجاوز نمی کنند. فقط به چیزی معتقد می شوم که آن را «بدانم». از این گذشته، باقی همه فرضیات است و از فرضیات هم که بگذریم بسیاری از چیزها را به عالم مجهولات می سپارم و این مجهولات تشویشی در خاطر من ایجاد نمی کنند، ولی اطمینان دارم که اگر خود را «موظف» می دانستم که درباره ی این چیزها علمی حاصل کنم، این مجهولات مرا آزار و شکنجه می دادند. بنابراین اگر مریضی جداً معتقد باشد که بیماری روحی او منحصراً علت جنسی دارد، هیچ سعی نخواهم کرد که او را از این فکر منصرف کنم. زیرا می دانم که چنین اعتقادی، مخصوصاً اگر ریشه پیدا کرده باشد، وسیله ی دفاع بسیار مؤثری است در مقابل حمله ی «تجربه ی مستقیم که ابهامی خطرناک همیشه، با آن همراه است». مادام که این سنگر دفاعی برقرار باشد در صدد کوبیدن آن برنمی آیم، زیرا می دانم که باید دلایل مهمی در بین باشد برای آن که فکر مریض در چنین دایره ی تنگی دور بزند. اما اگر خواب های مریض شروع به تخریب دستگاه دفاعی کنند، آن وقت مجبور خواهم بود که از شخصیت جامع تر پشتیبانی کنم، کما این که همین کار را در مورد خواب مشروح بالا کردم. بنابر همین اصل و به همین دلایل، من از فرضیه های یک فرد کاتولیک عامل به تکالیف دینی تا وقتی که این فرضیه ها به نفع او کار می کنند پشتیبانی می کنم. در هر دو مورد، من وسایل دفاع در برابر خطر مهمی را تقویت می کنم بی آنکه این سؤال نظری را پیش خود طرح کنم که آیا این دفاع کمابیش با حقیقت مطلق تطبیق می کند یا نه. اگر این دفاع مؤثر باشد، مادام که تأثیرش برقرار است، از آن راضی هستیم.
در مورد مریض من وضع از این قرار بود که مدت ها پیش از آن که از حال او مطلع شوم سنگر دفاعی او، یعنی اعتقادش به مذهب کاتولیک، فرو ریخته بود. اگر به او توصیه می کردم که برود و اقرار به گناه کند یا عمل دیگری از این قبیل انجام دهد به من می خندید، همان طور که نظریه ی جنسی را هم مسخره می کرد و آن را بی معنی می دانست. اما همیشه طوری عمل می کردم که او بفهمد که کاملاً طرفدار «صدا» هستم، زیرا صدا را جزئی از شخصیت آینده و جامع تر او می دانستم که او را بالمآل از افراط در روش یک جانبی رهایی خواهد داد.
عده ای از مردم با استعداد فکری متوسط پای بند اصول عقلی هستند، و پیروی از روش استدلالی را شرط روشنفکری می دانند. برای این ها یک نظریه ی علمی، که کار محسوسات را آسان کند، وسیله ی دفاعی بسیار موثری است، زیرا انسان امروزی به هر چیز که علامت «علمی» بر آن گذاشته شده باشد ایمان تزلزل ناپذیری دارد. اثر چنین علامتی در مطمئن ساختن خاطر مردم تقریباً مثل اثر آن عبارت مشهور لاتینی است با این عبارت که «چون رُم چنین گفته است مسئله ی خاتمه می یابد».(15) به عقیده ی من یک نظریه ی علمی، هر قدر هم که دقیق باشد، از لحاظ حقیقت روان شناسی ارزشش کمتر از ارزش یک اعتقاد مذهبی است، به این دلیل که نظریه الزاماً انتزاعی و منحصراً یک امر عقلی است و حال آن که اعتقاد مذهبی یک تمامیت غیرعقلی را به وسیله ی تصویر بیان می کند. این طرز بیان برای شناساندن روحیه، که یک محسوس غیرعقلی است، بمراتب مناسب تر است. مهم تر این که اعتقاد مذهبی هم ادامه ی وجود و هم ماهیّت خود را از طرفی مدیون تجربیات مستقیم الهامی یا «عرفانی» (از قبیل تصور موجودی که هم خدا است و هم بشر یا فکر صلیب یا تولد از مادر باکره یا آبستن شدن بی آلایش یا تثلیث و غیره)، و از طرف دیگر مدیون همکاری های مداوم متفکران بی شمار طی قرون متمادی است. شاید تعجب کنید از این که من بعضی اعتقادات دینی را «تجربه ی مستقیم» می خوانم و حال آن که اعتقاد دینی به حکم تعریف چیزی است که مانع وقوع تجربه ی مستقیم می شود. اما آن تصاویر مسیحی، که به آن ها اشاره کردم، به مسیحیت منحصر نیستند (هر چند در آیین مسیح این ها برجستگی و کلّیتی پیدا کرده اند که در مذاهب دیگر به این درجه وجود ندارد)، بلکه به همان اندازه در مذاهب قبل از مسیحیت نیز یافت می شوند و، بعلاوه، ممکن است خود به خود به صورت پدیده های روانی با همه نوع تغییر شکل بروز کنند، کما این که در گذشته ی دور ضمن رؤیا و خواب و جذبه پیدا شده اند. این گونه تصورات هیچ گاه اختراع نمی شوند. این ها در زمانی به وجود آمدند که انسان هنوز به امکان استفاده ی ارادی از فکر خود پی نبرده بود.» پیش از آن که انسان بداند که می تواند تولید فکر کند افکار به سوی او آمدند، و در آن موقع انسان فکر نمی کرد، بلکه پیدایش و طرز عمل فکر را در ذهن خود مشاهده می نمود.» اعتقاد مذهبی حکم خواب را دارد، یعنی فعالیت خودرو و خودمختار روحیه ی عینی، یا به عبارت دیگر ناخودآگاه، را منعکس می کند.
یک چنین تجلی ناخودآگاه وسیله ی دفاعی به دست می دهد که اثر آن در برابر تجربه های مستقیم تازه بمراتب بیشتر از اثر یک نظریه ی علمی است. نظریه ی علمی از جنبه های عاطفی تجربه فارغ است و حال آن که اعتقاد دینی مخصوصاً در این جنبه ها مؤثر است. یک نظریه ی علمی بزودی جایش را به نظریه ی دیگری می دهد و حال آن که عقیده ی دینی طی قرن های بی شمار باقی می ماند. مثلاً اعتقاد به وجود انسانی که خدا هم هست و شهید می شود اقلاً پنج هزار سال است که وجود دارد و اعتقاد به تثلیث باید از این که کهنه تر باشد.
اعتقاد دینی به طرزی کامل تر از نظریه ی علمی روح انسان را منعکس می کند، زیرا نظریه ی علمی تنها معرف و مبین قسمت خودآگاه است. از این گذشته یک نظریه ی علمی بیش از این نمی تواند کاری بکند که چیزی زنده را به وسیله ی مفهوم های انتزاعی معرفی کند و حال آن که اعتقاد مذهبی، بر عکس جریان زنده ی ناخودآگاه را به صورت درام گناه و توبه و قربانی و رستگاری چنان که باید بیان می کند. از این نظر جای تعجب است که چرا ممکن نبود از ایجاد مذهب پروتستان و تفرقه در دین مسیح جلوگیری شود، اما از آنجا که مذهب پروتستان مذهب قبایل ماجراجوی آلمانی شد، که حس کنجکاوی و انگیزه ی تسخیر و بی پروایی صفات مشخص آن ها بود، شاید بتوان گفت که طبیعت خاص آن ها اجازه نمی داد که آرامش کلیسای کاتولیک را تحمل کنند یا لااقل برای مدت درازی زیر بار آن بروند. ظاهراً این قبایل هنوز آن قدر آماده نبودند که به آیینی مبتنی بر نجات بشر تن در دهند یا تصور خدایی را که در بنای مجلل کلیسا مجسم می شود به خود هموار کنند. شاید در کلیسا آثار شکوه امپراتوری رم یا تسلط و تفوق رم بیش از حد وجود داشت. به هر حال این آثار بیش از آن بود که آن مردمان نیرومند، که هنوز به قدر کافی اهلی نشده بودند و تا هم اکنون هم نشده اند، بتوانند تحمل کنند. شک نیست که این اقوام احتیاج به یک تجربه ی اصیل و تخفیف نیافته از برخورد با الوهیت داشتند. این احتیاجی است که اقوام ماجراجو و بی قرار، که هنوز آن قدر از عمرشان نگذشته است که محافظه کار و اهلی شده باشند، غالباً احساس می کنند. به این سبب آن ها از قبول وساطت کلیسا بین خدا و بشر کمابیش سرتافتند.
پروتستان ها، با شکستن سنگرهای پناه دهنده آن تصاویر مقدسی را که مظهر عوامل ناخودآگاه مهمی هستند از دست دادند و خود را از آیین و مناسکی که از قدیم ترین ایام وسیله ی مطمئنی برای برخورد با قوای غیرقابل پیش بینی ناخودآگاه بوده اند محروم نمودند. به این ترتیب مقدار زیادی نیرو آزاد گردید و در صدد پیداکردن مفرّ برآمد و سرانجام از راه غریزه ی کنجکاوی و انگیزه ی جهان گشایی سر درآورد و به این ترتیب اروپا مادر اژدهایی شد که قسمت اعظم زمین را بلعیدند.
از آن زمان، مذهب پروتستان حکم گرمخانه ای را برای نمو فرقه ها و احزاب و در عین حال برای توسعه ی سریع علوم و فنون پیدا کرد. وجدان بشری به اندازه ای مفتون این وضع گردید که قدرت های غیرقابل پیش بینی ناخودآگاه را فراموش کرد. فقط با وقوع بلیه ی جنگ 1914 و بروز علایم عجیب شکست معنویات بعد از آن تاریخ بود که درباره ی تعادل فکری نژاد سفید شک پیدا شد. پیش از بروز جنگ 1914، اطمینان داشتیم که دنیا را می توان با وسایل عقلی نظم و ترتیب داد، اما حالا با کیفیتی وحشتناک رو به رو شده ایم، به این معنی که دولت هایی پیدا شده اند که دعوی قدیمی قدرت الهی حکومت ها را از نو آغاز کرده و به عبارت دیگر مدعی «تمامیت» شده اند که ناچار به سلب آزادی عقیده منجر می شود. بار دیگر در جلوی چشم خود می بینیم که افراد بشر منحصراً برای دفاع از نظریات کودکانه ی خود درباره ی طرز ایجاد بهشت در روی زمین خون یکدیگر را می ریزند. بخوبی مشاهده می شود که آن نیروهای حیوانی بلکه جهنمی که در گذشته در داخل یک بنای عظیم معنوی کمابیش رام و زنجیر و تا اندازه ای مثمرثمر شده بودند، اکنون به حرکت درآمده اند و به ایجاد یک شکل بردگی تازه در دست دولت یا یک زندان دولتی منجر می شوند که فاقد هر گونه محسنات فکری یا معنوی است. بعضی ها در این ایام جداً معتقدند که عقل بشر بتنهایی آن قدرت را ندارد که بتواند از عهده ی خطر عظیم کوهی که شروع به آتش فشانی کرده است برآید.
وقوع این پیشامدها حتمی بود، و من مذهب پروتستان یا نهضت رنسانس هیچ کدام را مسئول نمی دانم. اما یک چیز مسلم است و آن این است که انسان امروزی، چه پروتستان و چه غیرپروتستان، سنگرهای استحفاظی ساخت کلیسا را، که از زمان سلطه ی رم با دقت تمام بر پا و مستحکم شده بود، از دست داده است و به علت این فقدان به آن منطقه ی آتش که دنیاها در آن هست و نیست می شوند نزدیک شده است. زندگی سرعت و شدت بیشتری پیدا کرده و دنیای ما متزلزل شده است و موج های نگرانی و ترس به آن حمله ور شده اند. مذهب پروتستان هم یک خطر بزرگ و هم در عین حال یک فرصت و امکان بزرگ بوده و هنوز هم هست. اگر کلیسای آن به تشتت و تفرقه ی خود ادامه دهد، نتیجه این خواهد بود که انسان همه ی تأمین روحانی و وسایل دفاع خود را در برابر برخورد مستقیم با نیروهایی که در ناخودآگاه مستتر و منتظر آزاد شدن هستند از دست بدهد. ملاحظه کنید چه وحشیگری ها در این دنیا، که ما آن را متمدن می خوانیم، رخ می دهد. مسئول همه ی این ها افراد بشر و حالات روحی آن ها است. ملاحظه کنید بشر چه وسایل اهریمنی برای نیست و نابود کردن در دست دارد. این وسایل اختراع مردمان شریف و بی آزار و معقول و محترمی است که صفاتشان هماناست که ما آرزو می کنیم، و وقتی که همه چیز منفجر شود و جهنمی به صورت ویرانی وصف ناپذیر نمایان گردد در ظاهر هیچ کس مسئول نیست. ما همین قدر خواهیم گفت که این چیزی است که واقع شده و حال آن که چیزی که واقع شده تماماً کار بشر است.
همه کس کورکورانه پیش خود تصور می کند که وجودش فقط عبارت از وجدان خودآگاه است و او وجداناً خود را فردی فروتن و بی اهمیت می داند که وظایفش را به طرز معقول اجرا و زندگیش را تأمین می کند، و بنابراین هیچ کس به این نکته توجه نمی کند که این توده ی متشکل و منظمی که نامش کشور یا ملت است با قدرتی اداره می شود که ظاهراً غیرشخصی و نامحسوس ولی وحشت انگیز است و هیچ کس و هیچ چیز قادر به جلوگیری از آن نیست. غالباً چنین تصور می شود که این قوه ی مهیب مخلوق ترس از ملت هم جواری است که اهریمن پلیدی بر آن تسلط یافته است و حال آن که حقیقت ساده این است که چون هیچ کس نمی تواند درک کند که به چه صورت و تا چه اندازه خود او گرفتار نیروی اهریمنی و ناخودآگاه است، حالت روحی خود را به همسایه منعکس می کند و بدین ترتیب است که وظیفه ی مقدس تهیه ی قوی ترین توپ ها و مهلک ترین گازها ایجاد می شود. بدتر از همه این است که همه نیز کاملاً حق دارند. همان طور که هر کس که گرفتار ترسی است که دفع آن عملی و امکان پذیر نیست همسایه هایش هم درست دچار همان ترس هستند. در بنگاه هایی که از دیوانگان نگاهداری می کنند، همه بخوبی می دانند که وقتی ترس به دیوانه دست دهد، به مراتب خطرناک تر از موقعی می شود که تحت تأثیر خشم یا نفرت باشد.

پی‌نوشت‌ها:

1. در مراسم خصوصی، اسقف چهار شمع دارد. بعضی از مراسم دیگر هم با چهار شمع و بعضی دیگر با شش یا هفت شمع برگذار می شوند.
2.sainte Jeanne.
3.Origene.
4.Heraclite.
5.Barbelo.
6.Autogenes.
7.Monogenes.
8.Codex Brucianus.
9.Tetaktis.
10. Zeller می گوید: «چهار عبارت از اصل و ریشه ی طبیعت ابدی است.» افلاطون هیکل انسان را منشعب از عدد چهار می داند، و به قول افلاطونیان جدید، فیثاغورس روح را مربع خوانده است.
11.در علم شمایل شناسی مسیحی عدد «چهار» بیشتر به صورت چهار مؤلف انجیل و رمزهای آن ها است و در داخل یک گل سرخ یا دایره یا شکل چهارگانه ی «تترامورف»، یعنی رمز اسب کلیسا که حامل چهار صورت ( فرشته، گاو نر، عقاب و شیر) است، ظاهر می شود و در رساله های مربوط به تخیلات عرفانی غالباً یافت می شود. همچنین گفته شده است که صلیب مسیح از چهار نوع چوب ساخته شده است.
12.در فلسفه ی کیمیاگری تصورات مخصوصی درباره ی چهار «ریشه»، یعنی عناصر اربعه یا صفات چهارگانه (مرطوب و خشک و گرم و سرد)، وجود دارد.
13.intuition.
14.این که کشیش لباس مخصوص می پوشد فقط برای زینت نیست، بلکه برای حفظ او از ترس خدا هم هست. ترس از خدا استعاره نیست، بلکه یک کیفیت واقعی است. («سِفر خروج»، باب بیستم:20)
15.Roma Locuta causa Finita.

منبع مقاله: یونگ، کارل گوستاو، (1382)، روان شناسی و دین، ترجمه فؤاد روحانی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هفتم